حسنا ساداتحسنا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
مامان مامان ، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

حسنا تک گل زندگیم

یک سالگی

سلام مامانم امشب تولدت بود عزیزم دخترم یه ساله که تو اومدی که منو به خنده مهمونم کنی که غمو از دل من برونی و مرهمم باشی و درمونم کنی توبهار عمرمنی عزیز من واسه پائیز دلم تو چاره ای شب و روزش دیگه فرقی نداره تو تموم لحظه هام ستاره ای وقتی بیرون می زنم از خونه مون تویی که همیشه دنبال منی می رم و دلم کنارت می مونه دخترم امید هر سال منی دخترم الهی صد ساله بشی منم و خدا و این یه خواهشم که تو باشی پیش چشمام تا ابد دخترم ، عزیز من ، ستایشم ستایشم تولد ت مبارک   ...
15 آذر 1395

اتلیه دوم

سلام مامانم این بار رفتیم اتلیه اسمان و چه عکسای نازی انداختیم شما خانومم بزرگ شده بودی و یه جا نمیموندی گریه میکردی و میترسیدی به سختی عکس انداختیم ولی قشنگ شدش مامانی هم همراهمون بودش میگفت بچه م سرما میخوره ...
26 آبان 1394

دخترم بزرگ شده

سلام عسلم این بار میخوام برات از زمانی که شروع کردی کم کم سینه خیز میرفتی بعد چهار دست و پا رفتی عشقم اول عقب می رفتی یواش یواش یاد گرفتی جلو بری دخترم سالروز تولد حضرت معصومه شروع کردی به چهار دست و پا رفتن . ...
26 آبان 1394

اتلیه

سلام دختر نازم دل ارام مامان حسنا جونم ما در تاریخ ۲۹تیر رفتیم اتلیه از دختر نازنینم عکسای زیبای انداختیم دخترم انقدر خوش اخلاقی در کمترین زمان با بهترین لبخندات عکس نازنینم رو ثبت کردیم  ...
26 آبان 1394

دردسرهای مامان

عزیزم فدات بشم دختر گلم وقتی وارد 3 ماهگی شدی دیگه شیر نمیخوردی مامانی منم مجبور بودم توی خواب بهت شیر بدم و این کم شیر خوردن باعث شد که سینه مامان آبسه بشه و مامان 2 مشکل باهم داشته باشه درد سینه دکتر رفتناش یک طرف استزس گرسنه موندن تو یک طرف 2 ماه با سختی طی کردیم و خانم دکتر تشخیص رفلکس داد و بعد خوردن دارو بهتر شدی و مامان آرومتر شده   ...
26 مرداد 1394

واکسن 2 ماهگی

عزیزم اونقدر دختر ارومی بودی که بعد واکسن بیتابی نکردی با اون بدن کوچیکت تحمل کردی برای اولین بار شب گریه کردی و نمی تونستی بخوابی قربونت برم نازنینم فرداش هم خوب شدی . من و تو روزهارو با هم سپری کردیم و این عکسا برای 2 روز بعد واکسن که برای چکاب رفتیم   ...
25 مرداد 1394

اولین بار خونه اومدن

اولین باری که اومدی خونه قشنگ یادمه با بابا و مامانی اومدیم و تو هم قدم رو چشمای من گذاشتی. با عزیز و مامانی برای اولین بار رفتی حموم . آقاجون و بابا جون همه برای اولین بار اومدن دیدنت . دایی و عمو ها برات گل اوردن . بابا برات قربونی کرد و آقاجون توی گوشت اذان گفت و اسم قشنگت توی گوشت گفت و بابا شناسنامه ات رو که گرفته بود به همه نشون داد و فرداش که چهارشنبه سوری بود رفتین خونه مامانی و 40 روز اونجا بودیم .   ...
20 تير 1394

زردی

سلام عزیز دلم میخوام برات از زردی بگم که از بدو تولدت باهات بود . اصلا دلم نمی خواد یادم بیارم که چقدر گریه کردم . عزیز دلم اونقدر صبور بودی که گریه نمیکردی با کمک خدا و مامانی کم کم خوب شدی و با مامانی و بابا اومدیم خونه . ...
20 تير 1394